در زمانهای قدیم پسر قاضی شهری از دنیا رفت،
او بسیار ناراحت شد و بسیار بی تابی می کرد.
دو خردمند فرزانه وقتی حال او را چنین دیدند
نزد او برای طلب قضاوت آمدند.
یکی از آن ها گفت: گوسفندان این مرد
به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.
دیگری گفت:
این زراعت در میان کوه و نهر آب واقع شده و برای من راهی جز این نبود
که گوسفندانم را از راه زراعت به سوی نهر آب ببرم.
قاضی به اولی گفت:
آیا تو هنگام زراعت نمی دانستی که در آن جا راه مردم است
که گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟
او در پاسخ گفت:
تو هنگامی که دارای پسر شدی نمی دانستی که سر انجام او می میرد،
پس به قضاوت خودت رفتار کن.
سپس آن دو برخواستند و رفتند
نظرات شما عزیزان: